شوق وصال

خدایا ؛ دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن

شوق وصال

خدایا ؛ دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن

شوق وصال

در راه شوق وصال دل صبر ایوب می خواهد

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۳
    psk
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «داستان های پند آموز» ثبت شده است

معما ی پیچیده


شرلوک هلمز،کاراگاه سرشناس و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی وشب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدارشد وآسمان را نگریست.بعد واتسون را بیدارکرد وگفت نگاهی به بالا بینداز وبه من بگو چه میبینی؟

واتسون گفت:میلیون ها ستاره میبینم.

هلمز گفت:چه نتیجه ای میگیری؟

واتسون گفت:از لحاظ روحانی نتیجه میگیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدردر این دنیاحقیریم.ازلحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتریست،پس بایداول تابستان باشد،ازلحاظ فیزیکی نتیجه میگیریم که مریخ روبه روی قطب قرارگرفته، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هلمز قدری اندیشید وگفت:واتسون!تواحمقی بیش نیستی!نتیجه ی اول ومهمی که باید بگیری این است که چادرمارا دزدیده اند!!!

تا می توانی دلی به دست آور ...

http://axgig.com/images/71756809481376463519.jpg

من پنجاه سال است دارم اسلام می خوانم،

بگذارخلاصه اش را برایت بگویم، واجباتت را انجام بده،

به جای مستحبات،

تا می توانی به کار مردم برس، کارمردم را راه بینداز.

اگر قیامت کسی از تو سوال کرد

بگو فاضل گفته بود ...

از وصایای مرحوم آیت الله العظمی فاضل لنکرانی قدس الله روحه

سلمان حدادی

وقتی میگن امام حسین مصباح هدایته منو تو شاید فقط کلیشه ای در موردش صحبت کنیم اما این مسئله تحقق پیدا می کنه برای یک آدم وهابی که جان و مال و ناموس شیعه رو حلال می دونسته اما به خاطر مجلس امام حسین شیعه میشه بعدشم برای دفاع از اعتقاداتش تا پای مرگ میره و حتی تا جای که نزدیک بوده سرش رو هم ببرند و بچه اش هم تو شکم همسرش هم فدای اعتقادات میشه واقعا خدا میدونه این مرد پیشش چه جایگاهی داره!!!!!


من دیگه هیچی نمیگم(دانلود کن ببین و گریه من)



معلم و حقیقت بینی

ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : به ﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ، ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ِ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
افسوس که حقیقت درون انسانها دیر آشکار می شود.

گاندی و لنگه ی دوم کفش او در قطار

گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شود و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.

یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.