فکر میکنم یک چنین روزهایی بود آره ، ماه رمضون بود ، تابستون گرما، تشنگی
یادمه دیر رسیدم ، البته شانس آوردم برگه هارو هنوز نداده بودن . نشستم سر جلسه – مراقب برگه ها رو پخش کرد.عقربه های ساعت شروع به حرکت ...
سوال4،3،2،1
چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟
چرا من نمینویسم ...!
مراقب با گذر از کنارم پرسید چرا برگت سفیده؟ مگه نخونده اومدی سر امتحان ؟
جواب دادم : چرا خوندم ، خیلی هم خوندم
ولی نفهمیدم ...
مراقب گفت : حتی از حرف های راویا ، این همه روایت کردن ، خاطره گفتن ؛ از اون ها هم چیزی یادت نیست ؟
جواب دادم ، گوش کردم ولی بازم نفهمیدم . هم کتاب هاشون رو خوندم هم روایت هاشونو گوش کردم ، ولی بازم نفهمیدم، اصلا نفهمیدم .
مراقب با خنده گفت : شاید سحری نخوردی ! حالا یه راهنمایی ، فکر کن ببین با زبون روزه تو خوزستان جنگیدن سخت تره یا نوشتن این برگه ی امتحان
وای وای وای ...، این چه راهنمایی ای بود .
وقت باقیمانده پنج دقیقه ...
مراقب : لااقل یه چیزی بنویس برگت کامل سفید نباشه
جواب دادم : فقط یک جمله میتونم بنویسم . فقط یک جمله ...
مراقب : خوب بنویس اشکال نداره
نوشتم : شهدا شرمنده ایم .