بهار آمد و او رفت و فاطمیّه رسید
دوباره
کوچه...
لگد...
در...
بلند بخوان... درشت بنویس... آویزه گوشت کن که: " تقوا " آن نیست که با یک " تق " وا برود....
اگه خداگفت لیاقت شهــــادت ندارد....
بگو:مگه تاحالا نعمت هایی که بهم دادی لیاقت داشتم...؟
مگه تاحالابه لیاقتم نگاه کردی ونعمت دادی...؟
اللهم الرزقنا شهــــــــــــادت
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود.
بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضود داشتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یکدفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!