داستان طنز جبهه
- چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۰۴ ب.ظ
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بی صدا در یک ستون
طولانی که مثل مار در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یک موقع
دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته
کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با
قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی
بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی
فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه
بیمارستان شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام.
- ۹۲/۱۱/۰۲