چشمانتـــ... مرا نجات داد...
چشمانتــــ راه را نشان می دهد...
**
و در شهری که خالی از عُشاق بود ،
مردی آمد که شهر را دیوانه کرد . زمین را دیوانه کرد .
او که آمد از هر طرف عاشقی پیدا شد که از خویش برون آمد و کاری کرد.
*
قصه ی همت بعضی صفحتاش مثل قصه خیلی های دیگر است
و بعضی هاش فقط مال خود اوست.
او هم ، قصه ی به دنیا آمدنش هر چه بود ، مثل همه ی ما ،
وقتی آمد گریست .
بچگی کرد . مدرسه رفت . حتی گاهی از معلمانش کتک خورد و
گاهی به دوستانش پس گردنی زد . بعضی تابستان ها کار کرد.
دوست داشت داروسازی بخواند ، ولی در کنکور قبول نشد .
بعد دانشرا رفت و معلمی کرد .
او هم قهر و عشق ، هر دو ، را داشت .
خندید و خنداند .
زندگی کرد .
هم راه شد .
رفت و گریاند .
تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد ،
راهی بود که به دل ها باز کرد و عشقی که آفرید.
قصه ی زندگی او گاه صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت
اگر به آسمان راهی نداشته باشی...